بانو بیرون شد.دیدم شیطان چراغ خاموش گشت و مردم بنای فرار را گذاشتند. تاریکی بر ما حاکم می شد. راهبان و سخنوران هم رفتند. آن زنی که ابروان پیوسته داشت هم رفت و با رفتن آنان مردم هم از بیداری فرار کردتد؛
اما در دشت ها به اسارت ریگ روان درامدند. ریگ ها آنان را اسیر ساختند. زیر فشار پشته ها و زمین شن از ناتوانی آرام آرام به خواب رفتند و کرخت شدند. ترس و وحشت مرگ کلام سخنوران شهر ما را بی رنگ ساخته بود. من هم بی رنگ شده بودم. من هم می رفتم که اسیر خواب و کرختی شوم. دست و پایم شیمه ی رفتن را از دست می دادند. باری بالا به قله ی کوه نگاه کردم. من هم دیدم سوسماری سرش را در بلندای شیردروازه به نمایش گذاشته بود. از دهنش آتش بیرون می آمد و نفسش دود و شعله بود. زبانی دو پاره و آتشین داشت. ترسیدم. خیلی ترسیدم.